داستان زندگی شکوه السادات هاشمی زن خانه داری که با اختراع سوسک کش ثروتمند شد
داستان زندگی شکوه السادات هاشمی زن خانه داری که با اختراع سوسک کش ثروتمند شد
زندگینامه کارآفرینان موفق - زنان کارآفرین ایرانی |
داستان زندگی شکوه
السادات هاشمی
زن خانه داری که با اختراع سوسک کش ثروتمند شد
زن خانه داری که با اختراع سوسک کش ثروتمند شد
اگر کسی تن به مزه معمول و متداول قورمهسبزی
تن ندهد، به قورمهسبزی خیلی خوشمزهتری میرسد.
سوسکها بهانه بودند. او در هر حال باید کاری میکرد هر چند سوسک و فرار از اذیت آن برای هر بانویی یک انگیزهی بزرگ است. بچه اول پدری که زن دوم هم گرفته و یک خانوادهی شلوغ ساخته و کمکم کار کردن را هم رها کرده بود، آنقدر مسئول و مسئولیت پذیر بود که رتق و فتق امور خواهر برادرهای تنی و ناتنی خودش را هم به عهده گرفت و خیلی زود سرکار رفت و ازدواج کرد.
سالها بعد وقتی یک زن خانهدار بود و علاوه بر بزرگ کردن شش بچه در چند جا مربی ورزش صبحگاهی بود، سوسکها به ساختمانشان که نزدیک یک حمام عمومی و رودخانه قرارداشت هجوم آوردند و آن وقت بود که او به فکر راه چاره افتاد. خودش معتقد است موفقیتش پاداش خداوند به ذات اوست که همیشه خیر همه را خواسته است. فرمولش برای امحا سوسکها، سوسکها را نابود کرد. سوسکها دشمنش شدند و او دوست یک محله که از دست آنها ذله شده بودند.
خمیر میساخت و به هرکس که میخواست دیگر چشمش به سوسک نیافتد میداد و کمکم تقاضا آنقدر زیاد شد که شد تولید کننده این خمیر و مدیر عامل امحا. حالایک بانوی موفق است با چندین لوح و تندیس از جشنوارههای مختلف کارآفرینی و از جمله کارآفرین برگزیده کشور در جشنواره کارآفرینی شیخ بهایی. درسش را تا مقطع کارشناسی علوم اقتصادی ادامه داده و به دنبال کارشناسی ارشد است.
عضو هیات موسس و هیات مدیره خانه کارآفرینان و انجمن ملی زنان کارآفرین است. آشنایی ما با ایشان هم از طریق انجمن ملی زنان کارآفرین و مدیر آن خانم صدیق انجام شد.
مسولیتپذیر بودم
آدمهایی که فعال و به قول انگلیسیها activ هستند از همان بچگی منفعل نیستند و تن به روز مرگی نمیدهند. من بچه بزرگ خانواده بودم و پدرم ازدواج دوم کرده بود و من، حتی نسبت به بچههای زن دوم پدرم هم بی تفاوت نبودم. به درس، مسائل مربوط به خورد و خوراک و مسائل اجتماعی، واکسیناسیون و حمام کردنشان توجه میکردم. آن موقع هنوز اینطوری نبود که در همه خانهها حمام وجود داشته باشد و هر بچهای خودش برود حمام کند. معمولا بزرگترها باید بچهها را به حمام میبردند.
یادم هست که پنج شش بچه را در حمام ردیف میشستم، در حالی که خیلی هم از آنها بزرگتر نبودم. البته نمیگویم که همهی این کارها را برای بچههای زن دوم پدرم هم میکردم اما به نوعی در زندگی آنها هم نقشی مثبت داشتم که شاید در ادامهی صحبتها هم به آن برسم. در شش سالگی با ازدواج دوم پدرم و نقل مکان ما از شهریار به تهران مواجه شدم. وضع مالی پدرم خوب بود اما گرفتن زن دوم و تن به کار ندادن، کمکم اوضاعش را به هم ریخت.
هر کس هر قدر که سرمایه داشته باشد، حتما باید کار کند تا اگر سرمایهاش را افزایش نمیدهد، کاهش هم ندهد. پدر من آنطور که یادم میآید، زیاد کار نمیکرد و این باعث شده بود که سرمایهاش پایین بیاید. یادم هست برادرم در کلاس پنجم تجدید شده بود. او صدایش را در نیاورد، من فهمیدم و نزدیکای شهریور با او آنقدر کار کردم تا قبول شد. البته من فقط دو سال از او بزرگتر بودم. معمولا آدمها به فکر خود و حل مسائل خودشان هستند اما من اینطور نبودم و به اطرافیانم هم فکر میکردم.
اسم کوچه کودکیام، هنوز هم هاشمی است
سیزده چهارده سالم بود که یک آگهی دیدم وجذب آن شدم. آموزشگاه اقتصاد ایران در میدان فردوسی، به مناسبت تاسیساش اعلام کرده بود که دفترداری، حسابداری، منشیگری و تایپ فارسی لاتین را رایگان درس میدهد. این اطلاعیه بهانهای شد که من به آنجا بروم و این دورهها را ببینم. البته در یادگیری آن دورهها زیاد موفق نبودم ولی با این حال گواهینامهاش را گرفتم. این دورانی بود که پدر کم کم داشت موقعیتاش ضعیف میشد و شرایط سختی برای خانواده به وجود میآمد.
در درسهای روانشناسی صحبت میشود که آدم خوب است که برای کار و زندگیش برنامه داشته باشد ولی من در آن مقطع ننشستم فکر کنم و برنامه بریزم که به سر کار بروم و خانواده را به شرایط قبل برگردانم و یا در حد خودم تلاش کنم. البته من همیشه قبل از آنکه برنامهریزی کنم، عمل میکردم. یعنی فکرش را نمیکنم و حرفش را نمیزنم، خیلی زود عمل میکنم و همیشه سعی کردهام که هر لحظهام برای پیشبرد زندگی مفید باشد.
هر چند که آن دورهها چندان موفق نبود اما باعث شد من فکر کنم، مقداری توانمندی برای کار کردن دارم و میتوانم سرکار بروم. کلاس هفتم هشتم را خوانده بودم و در خانه هم خوب کار میکردم. زنبیل را به دستم میگرفتم و تا مسافت خیلی دوری میرفتم تا کالاهای مصرفی روزانه خانواده را، ارزانتر تهیه کنم. یکی از این سالها، زمستان سختی داشتیم. من ده یازده سالم بود. در خانه نفت نداشتیم و من رفته بودم دنبال نفت.
الان چون گاز هست و همه از گرمکنندههای خوب استفاده میکنند، شهر وزمین مثل آن موقع سرد نیست. آن زمان زمستانها خیلی سردتر از الان بود. پیت نفت را به دستم گرفته بودم و دنبال نفت بودم. رفتم به شعبه دیدم بسته است، یک شعبه دیگر رفتم نفت نداشت و خلاصه نفت پیدا نمیکردم. ساعت نه شب وهوا خیلی سرد بود. لپها و دستهایم یخ کرده بود.
آقایی مرا دید و به من گفت دخترجان، این موقع شب چه میخواهی؟ گفتم آمدم دنبال نفت. گفت بیا برویم من به شما نفت بدهم، رفتم در خانهشان ایستادم، بشکه نفتشان دم در بود. آن آقا پیت نفت مرا پر کرد و گفت دخترم اگر کسی به تو گفت بیا برویم چیزی به تو بدهم نرو. خطرناک است. حالا هم بدو برو خانهتان.
ما آن موقع در خیابان بهبهانی، بین باغچه بیدی و سرآسیاب دولاب مینشستیم. بلافاصله بعد از چهارصد دستگاه، دست راست که بروید میخورید به باغچهبیدی و باغچهبیدی را که مستقیم پایین بروید، میرسید به سرآسیاب دولاب. پدر من آنجا ملکهای زیادی داشت و با اینکه الان اسمهای کوچههای آنجا همهاش عوض شده، هنوز اسم کوچهای که مغازهها و خانهی پدرم در آنجا قرار داشت، هاشمی است.
شکوه نمیتواند شکوه نداشته باشد
پدرم سواد نداشت اما میگفت برایش کتاب بخوانند. تفرشی بود و در یکی از روستای آنجا، اسم و رسمی داشت و باعث آبادانی آنجا و ساختن مسجد و حمام شده بود و پدربزرگ من هم یک سری سمتهای حکومتی داشت. خانوادهی ریشهداری بودند و برای همین بود که اسم مرا شکوهالسادات گذاشته بودند. اسم خیلی به انسان شخصیت و اعتماد به نفس میدهد و به احتمال زیاد ممکن است حتی روند زندگی آدمها را هم تغییر بدهد. کسی که اسمش شکوه است، نمیتواند شکوه نداشته باشد مخصوصا که اخر اسمش السادات باشد و من شکوه السادات هستم.
درس میخواندم و کار میکردم
نزدیک خانه ما یک نمایندگی ایران ناسیونال وجود داشت، که در سال 46 تاسیس شده بود. آقایی به نام محمدرضا کلانتری، آن موقع قطعات پیکان را تولید میکرد. من با درخواست از ایشان و کمکشان، در جایی مشغول به کار شدم. سال 49 بود. یادم هست روز اول مهر بغض کرده بودم وقتی میدیدم بچهها به مدرسه میروند و من باید سرکار بروم. رفتن من به سرکار، مقارن با روز اول مهر شده بود. نزدیک به دو ماه در تعمیرگاه شماره 18 ایران ناسیونال، در خیابان هفده شهریور شمالی فعلی کار کردم. هنوز شماره تلفن آنجا یادم هست: 754444 و 754400
از آنجا که بیرون آمدم فقط یک روز بیکار بودم. زنگ زدم به جایی وگفتم آیا شما «کاردکس من» میخواهید؟ کاردکس من کسی بود که موجودیهای لوازم یدکی را در برگههایی وارد و خروجیها را خارج میکرد. سه چهار سال هم در جای جدید کار کردم و همزمان با آن درس هم میخواندم. درس خواندن را خیلی دوست داشتم و اهل مطالعه بودم. برای پدرم کتاب میخوانم و در ازای خواندن قصههای هزار ویک شب و شاهنامه از او پول میگرفتم. خودم هم مطالعه را خیلی دوست داشتم. سعی میکردم کتاب، روزنامه و مجله تهیه کنم و بخوانم. شرایط مالی خانواده هم زیاد خوب نبود بنابر این از جاهایی که کتاب و مجله کهنه داشتند، با قیمت کمتر مجله تهیه میکردم.
کلاس هفتم بودم که دیدم پنج شش تا تجدید آوردهام و تکان خوردم. مگر میشد من تجدید آورده باشم؟ تجدیدهایم به این خاطر بود که مادرم میگفت باید همهی کارها را انجام بدهم و بعد کتاب یا درس بخوانم. خانواده ما هم خانواده شلوغی شده بود. دو زن پدرم با هم زندگی میکردند و مدام با هم درگیری داشتند. بعدتر پدرم صلاح دید که آنها را از هم جدا کند.
زن پدرم بیماریهایی گرفت که دکتر گفت او باید در هوای پاک باشد، بنابراین پدرم او را به روستای رستگان در تفرش برد. داشتم میگفتم که دیدم چند تا تجدید آوردم. تکانی خوردم، حواسم را جمع کردم تا هم کارهای مادر را خوب انجام بدهم و هم درس بخوانم. تصور مادرم از بچه، به خصوص دختر این بود که باید فقط کارهای خانه را انجام بدهد و خیلی درگیر درس خواندن او نبود.
ماجرای ازدواج من
روزها کار میکردم و شبها درس میخواندم .در کلاس دهم همان بلای کلاس هفتم به سرم آمد و بعد دوباره به خودم آمدم و تا دیپلم همهی درسها، به خصوص درسهای ریاضیام نمرههای بالا بود. در سال 54 در همان محیط کارم با آقای آشنا شدم و ازدواج کردم. ماجرای ازدواج ما هم طولانی است. ایشان قبل از آن ازدواج کرده و دو بچه داشت. به سفارش پدرم، قرار بود من آن بچهها را قبول نکنم اما در یک مقطع دیدم لازم است و قبول کردم. دو بچه پدربچههایم داشت و چهار بچه هم خودم به دنیا آوردم. در همین شرایط هم هر سال در دانشگاه شرکت میکردم، وقبول هم میشدم اما خانواده موافقت نمیکردند. زندگی ادامه داشت تا سال هفتادو سه که مقطع دیگری از زندگیم شروع شد.
چگونه مربی ورزش شدم؟
هر روز در پارک شقایق، در منطقه هشت، به ورزش صبحگاهی میرفتم. یک سلسله اتفاقات پیش آمد که باعث شد مربی آنها شوم. از بعد از ازدواجم تا سال 72، کارم بچه و خانهداری بود چون پدر بچههایم معتقد بود من اگر درس بخوانم و خانم دکتر شوم دیگر کنار او نمیمانم، در حالی که من چنین آدمی نبودم. همان موقع هم من دیپلمه بودم و ایشان پنج شش کلاس سواد داشت. این تحصیلات دو برابر میتوانست مسئلهساز باشد، اما مسئلهساز نشده بود.
من چون بچههای دیگر پدرم از زن دومش و وضعیت خانوادهام را دیده بودم، میخواستم دو بچه پدر بچههایم حس نکنند، من زن بابایشان هستم. سعی میکردم با آنها هم رفتار خوبی داشته باشم و بین آنها و بچههای خودم فرق نمیگذاشتم. خلاصه آنکه شرایط خانواده و بچهداری نگذاشت من درس بخوانم و رسیدیم به سال 72.
داشتم میگفتم هر روز به ورزش صبحگاهی میرفتم. احساسم این بود که آن مربی حرکات درستی انجام نمیدهد اما نرفتم با او صحبت کنم. اتفاق عجیبی که خیلی وقتها در زندگیم میافتد این است که هر نکتهی مثبتی که راجع به خودم و یا دیگران فکر میکنم، اتفاق میافتد. همان موقع که داشتم فکر میکردم آن مربی حرکاتش درست نیست، هم زمان شد با زمانی که آن مربی ازدواج کرد و من شدم مربی آن جمع. برای آنکه خودم آن کار را درستتر و علمیتر انجام دهم، به کلاس مربیگری رفتم.
کلاسهای مربیگری دورههای سختی داشت. صد، صدو پنجاه نفر شرکت میکردند، از آنها تستهای دو میگرفتند و بیست سی نفر انتخاب میشدند. من آن موقع سه چهار بار زایمان کرده بودم ولی در ورودی این کلاسها موفق شدم و در مرحلهی بعدی جزو ده نفر قبولی بودم. وقتی که در کلاسهای توجیهی مربیگری قبول شدم، از خوشحالی بالا پریدم و یک بشکن زدم. شده بودم مربی پارک. یک حس خاص به من میگفت در زندگیم دارد اتفاقاتی میافتد.
شدم مربی و مسئول ورزش، شش بچه را هم بزرگ میکردم
دختر کوچکم به مدرسه نمونه مردمی میرفت. سال قبلش مدیر آنجا یکی از شاگردهای پارکم بود و من به جای دوازده هزار تومان، پنج هزار تومان شهریه داده بودم اما آن سال که میخواستم اسمش را آنجا بنویسم، مدیرش عوض شده بود. به مدیر جدید مدرسه گفتم میخواهم اسم دخترم را بنویسم. گفت دوازده هزار تومان فیش مینویسم پرداخت کنید. گفتم قبلا پنج هزار تومان دادهام. کمتر بنویسید.
گفت چکاره هستی؟ گفتم مربی ورزش پارک. گفت میآیی مربی ورزش ما بشوی؟ گفتم اگر بشود بله. گفت بیا بنویسم برو آموزش و پرورش گزینش شو. رفتم در آموزش و پرورش گزینش و پذیرفته شدم. بعد از آن مربیگری درجه سه را دیدم و برای کارورزی، به تربیت بدنی شمال شرق که مسئولش خانم صدیقه بدری بود رفتم. به ایشان گفتم میخواهم برای کارورزی به اینجا بیایم. سرش را بلند کرد و گفت: میآیی اینجا مربی ورزش صبحگاهی شوی؟ گفتم اگر بتوانم بله. آنجا هم مربی ورزش صبحگاهی شدم. من جزو اولین کسانی بودم که ورزش صبحگاهی و طبیعت گردی را در باشگاه رسالت باب کردم.
هم زمان با اینکه مربی صبحگاهی بودم، برای شاگردانم که در فصول تابستان به صد نفر هم میرسیدند، گردش طبیعت گذاشته بودم و آنها را با هزینه کم به کوه و پارکها و جاهای دیدنی، مثل موزهها و سفرهای یک روزه شمال و غار علیصدر و این جور جاها میبردم. اول حق الزحمهای بودم و کم کم آموزش و پرورش مرا به صورت قرارداد پیمانی استخدام کرد. در سه مدرسه درس میدادم و همان موقع، با اینکه موظف نبودم، مسئول انجمن کوهنوردی تربیت بدنی منطقه هشت و بعد مسئول ورزش بسیج ناحیه شمال شدم. مسئولیتهای دیگر هم داشتم و شش بچه را هم بزرگ میکردم.
سوسکها ساختمان را گرفته بودند
من اصولا زن بی نظمی نبودم که زندگیام را کثیف اداره کنم اما ساختمان ما یک ساختمان قدیمی در حوالی نارمک بود که سوسک زیادی داشت. این ساختمان همجوار یک حمام عمومی و رودخانه بود و سوسکها آن را گرفته بودند. مانده بودیم چکار کنیم که این سوسکها از بین بروند. اعضای خانواده با هم فکر میکردیم و با همسایهها بررسی میکردیم، اما نمیشد. کتابها را بررسی میکردیم و از سوسک کشهای مختلف استفاده میکردیم اما مشکل حل نمیشد.
موفقیتم، پاداش خداوند به ذات من است
به نظرم عوامل خبلی زیادی در موفقیت آدمها تاثیر میگذارد. این نیست که بگوییم، اگر یک نفر خلاق و مبتکر باشد، حتما موفق میشود. خلاقیت هم مسئله خیلی مهمی است اما تنها عامل نیست و عوامل مهمی در این مسئله دخیل هستند. یکی از این عوامل روانی و انسانی آن است که آدمها خالص باشند. وقتی آدمها روح خود را درگیر دروغ، سخن چینی، خیانت، بدجنسی، بدذاتی، غیبت و ... نکنند و درونشان خالص باشد، خداوند به آنها پاداشهایی میدهد و آنها را به راههای خوبی راهنمایی میکند.
من از وقتی که بچه بودم، برای خانوادهام و برای همه خیرخواه بودم. برای پدرم کتاب میخواندم، به مادرم کمک میکردم، مواظب خواهر و برادرانم بودم و همیشه مفید بودم. یک دخترخاله دارم که شوهرش روی او بنزین ریخته و آتشش زده بود. او میگفت تو تنها کسی بودی که مرا به خانهات میپذیرفتی و حمامم میکردی. نمیخواهم بگویم من بهترین مادر بودم اما برای بچههای همسرم هم زن بابا نبودم. بزرگشان کردم و مواظبشان بودم.
پدر بچههایم مکانیک بود و در تعمیرگاه کار میکرد، مادرش و خانوادهاش که بیماری داشتند و میآمدند، من آنها را به دکتر میبردم. در خانه من همیشه باز بود و به نظرم تمام این عوامل جمع شد و خداوند یک پاداش خوب به من داد.
من به صورت اتفاق به فرمول سوسککش رسیدم چون خداوند میخواست آن پاداش را که گفتم به من بدهد.
مثل افسانه آن دخترک که زن بابایش او را میفرستد لب چاه آب بیاورد و او میافتد توی چاه و آنجا یک پیرزن میبیند که خانه و زندگی دارد، به پیرزن کمک میکند و خانهاش را آب و جارو و تر و تمیز میکند و وقتی که از چاه بیرون میآید، ماه پیشونی میشود. خدا پاداش ذاتم را داد.
فرمولم را اتفاقی و با آزمون و خطا پیدا کردم
اول دنبال مادهای بودم که سوسکهای خانهی خودمان از بین برود. از هرچه که استفاده میکردیم، سوسکها از بین نمیرفتند. ساکنان ساختمان ما از لحاظ مالی قوی نبودند با این حال حاضر شدیم کل ساختمان را یکی دوبار سم پاشی کنیم. ساختمان یکی دو روز بوی گند سم میداد ولی بعد از این یکی دو روز، باز سر وکله سوسکها پیدا میشد. توی ذهنم بود که باید کاری انجام دهم و به صورت اتفاقی و با آزمون و خطا به ترکیبی رسیدم که سوسکها را نابود میکرد. نه، بهتر است بگویم ترکیب من سوسکها را امحا میکرد.
ادیسون هم اتفاقی لامپ را ساخت
خیلی از کارهایی که بشر انجام داده از سر اتفاق است. بشر به صورت اتفاقی آتش را کشف کرد، ادیسون از سر اتفاق لامپ را ساخت. آن جور که من شنیدهام، مادرش میخواست در شب زایمان کند و نور نبود، او چراغهای گردسوز را جلوی آینه جمع کرد و دید که نور چقدر تشدید شده است، بنابراین فکر کرد کاری کند که نور را متمرکز کند و بتاباند و به این ترتیب لامپ را ساخت. خیلی از اختراعات و اکتشافات به دلیل نیاز بشر به وجود آمده است.
من هم از سر نیاز به فرمول خمیر سوسک رسیدم. شکل رسیدن به فرمول هم جالب بود. وقتی قورمهسبزی درست میکنید، یک نفر در آن آب غوره میریزد، یکی آبلیمو، یکی اسفناج هم استفاده میکند و هرکس مطابق با ذائقه و سلیقهاش این قورمه سبزی را درست میکند. یک نفر هم هست که میگوید چطور میشود از همه اینها استفاده کنم. او تن نمیدهد به اینکه کاری را که همه انجام دادهاند، انجام بدهد. اگر کسی تن به مزه معمول و متداول قورمهسبزی تن ندهد، به قورمهسبزی خیلی خوشمزهتری میرسد.
تقاضا زیاد شد، دیدم باید سفارش بگیرم و تولید کنم
وقتی آن ماده را درست کردم و دیدم سوسکهای خانهام از بین رفت، نگفتم این خمیر مال خودم باشد. مدام این خمیر را میساختم و به در و همسایه میدادم. به شاگردان کلاس صبحگاهی و معلمهای مدرسهای که کار میکردم هم دادم. هر کس میگفت خانهام سوسک دارد، میگفتم من یک ماده درست کردم که سوسکها را از بین میبرد. یک شب در خانهمان صحبت شد، پدر بچهها گفت میتوانید با بچههای تیم کوهنوردی جمع شوید و این را در قوطی بریزید و بفروشید اما من همینطور درست میکردم و به متقاضیان میدادم. تا اینکه تقاضا آنقدر زیاد شد که من به این نتیجه رسیدم که باید سفارش بگیرم و تولید کنم.
دربه در به دنبال ثبت اختراع
وقتی دیدم باید سفارش بگیرم و تولید کنم، پیش یکی از اقوامم رفتم و ماجرا را گفتم. میدانستم باید از چیزی که وجود ندارد محفاظت کنم، به همین خاطر پیش ایشان رفتم. ایشان گفت اگر چنین چیزی باشد تو باید این اختراعت را ثبت کنی. بلافاصله به همراه ایشان، پیاده از خیابان حافظ به خیابان پارک شهر رفتیم که آن موقع اداره مالکیتهای صنعتی در آنجا قرار داشت.
حدود سال 76 و77 بود. او یک برگه گرفت و گفت تو باید فرمولاسیون اختراع خودت را در این برگه بنویسی، منتها باید طوری بنویسی که کسی چیزی نفهمد. خلاصه آنکه راه افتادم به دنبال تاییدیه گرفتن از مراجع قانونی. سرغ اداره کل نظارت بر مواد آشامیدنی و بهداشتی را گرفتم اما آنجا کسی به حرفم گوش نمیداد. یک نیروی غیبی به من گفت چرا به سراغ سازمان پژوهشها نمیروی. آنهایی که روحشان درگیر بدیها و پلیدیهاست، این نیروهای غیبی را باور ندارند اما من باور دارم.
به نیروی درونم گوش کردم. قبلا صبحها که برای ورزش به پارک میرفتم، آقای امام جمعه از برنامهی صبح بخیر ایران به آن پارک میآمد و گزارش میگرفت. یک بار با من مصاحبه کرد و من راجع به از این شاخه به آن شاخه پریدن و همه کاره و هیچ کاره بودن حرف زده بودم. آن موقع منظورم پدر بچه هایم بود که فکر خوبی داشت اما نمی توانست فکر و ایده ی خودش را به درآمدزایی برساند. آنجا من گفته بودم چقدر خوب است که سازمان پژوهشها به این جور افراد کمک کند.
تا یک نفر گفت سازمان پژوهشها، گفتم کجاست؟ گفت، سر فرصت. من پنج طبقه را دویدم و پایین آمدم و به سازمان پژوهشها رفتم. آنها این ماده را به پژوهشکده صنعت نفت دادند و یکی دو سال طول کشید تا توانستم تاییدیه گرفتم، گواهی نوآوری از سازمان پژوهشهای علمی و صنعتی و گواهی غیر سمی بودن را. در آن گواهی نوشته شده بود «این خمیر بدون استفاده از سموم ساخته شده و برای انسان هم هیچ مسمومیتی ندارد.». من موفق شده بودم این خمیر را ثبت اختراع کنم. البته آن موقع اداره مالکیتهای صنعتی خیلی درهم برهم بود و بعد از من، کارمند خود من هم رفت و به اسم پماد سوسککش آن را ثبت کرد.
از همان اول گفتم امحا
مربیگری و معلمی میکردم، خمیر سوسککش را هم میساختم و میفروختم. هر قوطی ششصد تومان. از همان اول اسمش را امحا ثبت کرده بودم چون یک بار استفاده از این خمیر باعث میشود که سوسک محو شود و حتی جنازهاش هم توی محیط نیافتد. این از مزیتهای آن است چون از جنازه سوسک پروتئین مضری آزاد میشود. سوسکها وقتی خمیر ما را میخورند یک حالت تشنگی به آنها دست میدهد و میروند توی راهآبها از بین میروند.
اسم امحا یک اسم با مسما و خوب بود. البته آن را با راهنمایی پسرعمویم انتخاب کردم. موقعی که رفتم در شرکت گرافیک پرند در میدان فردوسی تا آقای احمد پوری لوگوی آن را طراحی کند، به پسرعمویم گفتم میخواهم این اسم را طراحی کنم. گفت طراحی نمیخواهد، یک سوسک بکش و روی آن ضربدر بزن و بنویس امحا و بده ثبتش کنند. گفتم نه. وقتی رفتم طراحی کنم، به آقایی که آن را طراحی میکردگفتم: این لوگو را خیلی خوب طراحی کن، چون این اسم یک روزی اسم خیلی مهمی در ایران میشود.
تولید در لگن رویین
در خانه یک لگن داشتم که جنس آن از روی بود و توی آن لباس هشت نفر را میشستم و با همهی این کارها و مسئولیتها که داشتم در همین لگن خمیر امحا درست میکردم و توی تیوپهای آکواریم میریختم و با دمباریک ته آن را میبستم و توی پلاستیکهای که از پلههای نوروزخان میخریدم، میریختم. بروشورهایی هم درست میکردیم و کنار این خمیرها میگذاشتیم. البته آن موقع دیگر در خانواده هم به من کمک میشد و آنها هم در پیشرفت ما تاثیر داشتند. من نمیخواهم بیانصاف باشم و بگویم همه کارها را خودم میکردم. همه به من کمک میکردند اما آن جایزه به من داده شده بود.
وام گرفتم
آن موقع سازمان پژوهشها به کسانی که این گواهینامه را میگرفتند وام میداد. صندوق توسعه تکنولوژی به مخترعین، مبتکرین و مکتشفین وام میداد و من هم این وام را گرفتم. البته وامی که برای من بیستویک میلیون تصویب شده بود، شد چهار میلیون. یک وام دیگر گرفتم با عنوان« طرح اعطای کمکهای فنی و تکنولوژی» از وزارت صنایع که همیشه دعایشان میکنم. بدون بهره و بدون هیچ اذیت و آزاری این وام را به من دادند و من با قسط اول این وام توانستم در فیروزکوه سوله بخرم و کارم را گسترش بدهم.
پنجاه پنجاه شریک
علیرغم آنکه به من توصیه شده بود که شرکت نزنم، شرکت زدم و پدربچههایم را هم پنجاهپنجاه شریک کردم اما بعدا مشکلاتی به وجود آمد که بماند. نزدیک بود دوباره صفر شوم اما خدایی که جایزه را به من داده بود، دوباره به من کمک کرد. دوباره از پستوی دفترم شروع کردم و البته این دفعه پول داشتم. رفتم یک همزن خمیر نانوایی خریدم و آنجا شروع به کار کردم.
لطف خدا به من این بود که آن موقع که اسم را ثبت میکردم، این اسم را به نام شرکت نکرده بودم. وقتی که به وزارت بهداشت میرفتم که مجوز بگیرم نوشت: «حسب ارائه مدارک و محصول توسط شکوه السادات هاشمی، چون از سموم استفاده نشد، مشمول اخذ مجوزهای بهداشتی نیست.» در بحبوهه مشکلات ما، وزارت بهداشت گفته بود که باید پروانه ساخت بگیرید و معلوم شده بود که این سوسککش چقدر کارایی دارد.
ما توانسته بودیم سوسکهای همه جا را ریشهکن کنیم. دیده بودند کمکم داریم سوسک زندانها، ادارهها، ادارههای دولتی، بهزیستیها که نمیتوانستند معلولان را تکان بدهند و همینطور زندانها را ریشهکن میکنیم، بنابراین گفتند باید مجوز بگیرید و مجوز را به کسی میدادند که اسم فرمول به نام او بود، یعنی شکوه السادات. در آذر سال 81 یک شرکت تازه به نام «توره شیمی پارس» را تاسیس کردم و دوباره بلند شدم.
الان حدود پنجاه نفر پرسنل دارم. اول در ناحیه صنعتی حاجیآباد بودم و بعد در شهرک صنعتی ایوانکی یک کارخانه را خریدم و الان آنجا کار میکنم. کارخانه خوبی است. همه چیز را هم خوب و مکانیزه کردم.
بلاخره به دانشگاه هم رفتم
بلاخره به آرزویم که درس خواندن بود، رسیدم. در رشته اقتصاد صنعتی درس خواندم و با معدل هفده و نیم قبول شدم. الان پیگیر هستم که در کارشناسی ارشد درس بخوانم. پارسال شرکت کردم، وقت نکرده بودم درس بخوانم، در چهار درس منفی زده بودم. امسال فقط در درس آمار منفی زدم. اما بالاخره قبول میشوم.
سوسکها دعایم نمیکنند
اینکه محصولی را تولید میکنی که باعث میشود مشکل دیگران حل شود، لذت خوبی دارد، چون مردم بابت حل مشکلشان دعایت میکنند. مردم دعایم میکنند و سوسکها نه. یک بار در همان اوایل در بیمارستان آیتالله کاشانی کار کرده و سوسکهایش را ریشهکن کرده بودم. سینوزیت مزمن داشتم که باعث میشد بعضی وقتها صدایم بگیرد. مسئول وقت آنجا که الان اسمش یادم نیست گفت: سوسکها نفرینات کردهاند.
دنبال یک برند جدید هستم
از سال 87 دنبال یک کار محصولات غذایی هستم. در شهرک صنعتی عباسآباد کارخانه خریدم و در شرکت ریحان لیمو میخواهیم سالادهای آماده تولید کنیم. اسم برندش را هم ثبت کردم. دستگاههایی را از ایتالیا وارد کردم و به امید خدا همین روزها کارخانهاش راه میافتد.
حسب لطف بیکران خداوند، به ما واژه قشنگ کارآفرین اطلاق میشود. از سال 78 و 79 که بحث کارآفرینی مطرح شد، از طرف دانشگاه امیرکبیر دعوت شدم و به همراه دکتر احمدپور دالیانی عضو هیات موسس و هیات مدیره خانه کارآفرینان ایران هستم. خانه کارآفرینان ایران سایت خیلی فعالی دارد. از دانشگاهها و مدارس فنی و حرفهای و مدارس کارآفرینی شهرداری از ما دعوت میشود تا برای همه و به خصوص بانوان صحبت کنیم.
من عضو انجمن ملی زنان کارآفرین و عضو انجمن زنان مدیر کارآفرین هم هستم. ما در جشنواره کارآفرینی شیخبهایی در سال 84 کارآفرین برتر و در جشنواره کارآفرینی وزارت کار و امور اجتماعی هم کارآفرین برتر استانی شدیم. در جشنواره ملی نوآوری و شکوفایی منتخب بودیم و کارآفرین منتخب همایش زنان صاحب صنعت و حرف و منتخب چند همایش دیگر.
امیدواریم با کار جدیدمان هم یک تحول تازه را در صنعت غذا به وجود بیاوریم.
سوسکها بهانه بودند. او در هر حال باید کاری میکرد هر چند سوسک و فرار از اذیت آن برای هر بانویی یک انگیزهی بزرگ است. بچه اول پدری که زن دوم هم گرفته و یک خانوادهی شلوغ ساخته و کمکم کار کردن را هم رها کرده بود، آنقدر مسئول و مسئولیت پذیر بود که رتق و فتق امور خواهر برادرهای تنی و ناتنی خودش را هم به عهده گرفت و خیلی زود سرکار رفت و ازدواج کرد.
سالها بعد وقتی یک زن خانهدار بود و علاوه بر بزرگ کردن شش بچه در چند جا مربی ورزش صبحگاهی بود، سوسکها به ساختمانشان که نزدیک یک حمام عمومی و رودخانه قرارداشت هجوم آوردند و آن وقت بود که او به فکر راه چاره افتاد. خودش معتقد است موفقیتش پاداش خداوند به ذات اوست که همیشه خیر همه را خواسته است. فرمولش برای امحا سوسکها، سوسکها را نابود کرد. سوسکها دشمنش شدند و او دوست یک محله که از دست آنها ذله شده بودند.
خمیر میساخت و به هرکس که میخواست دیگر چشمش به سوسک نیافتد میداد و کمکم تقاضا آنقدر زیاد شد که شد تولید کننده این خمیر و مدیر عامل امحا. حالایک بانوی موفق است با چندین لوح و تندیس از جشنوارههای مختلف کارآفرینی و از جمله کارآفرین برگزیده کشور در جشنواره کارآفرینی شیخ بهایی. درسش را تا مقطع کارشناسی علوم اقتصادی ادامه داده و به دنبال کارشناسی ارشد است.
عضو هیات موسس و هیات مدیره خانه کارآفرینان و انجمن ملی زنان کارآفرین است. آشنایی ما با ایشان هم از طریق انجمن ملی زنان کارآفرین و مدیر آن خانم صدیق انجام شد.
مسولیتپذیر بودم
آدمهایی که فعال و به قول انگلیسیها activ هستند از همان بچگی منفعل نیستند و تن به روز مرگی نمیدهند. من بچه بزرگ خانواده بودم و پدرم ازدواج دوم کرده بود و من، حتی نسبت به بچههای زن دوم پدرم هم بی تفاوت نبودم. به درس، مسائل مربوط به خورد و خوراک و مسائل اجتماعی، واکسیناسیون و حمام کردنشان توجه میکردم. آن موقع هنوز اینطوری نبود که در همه خانهها حمام وجود داشته باشد و هر بچهای خودش برود حمام کند. معمولا بزرگترها باید بچهها را به حمام میبردند.
یادم هست که پنج شش بچه را در حمام ردیف میشستم، در حالی که خیلی هم از آنها بزرگتر نبودم. البته نمیگویم که همهی این کارها را برای بچههای زن دوم پدرم هم میکردم اما به نوعی در زندگی آنها هم نقشی مثبت داشتم که شاید در ادامهی صحبتها هم به آن برسم. در شش سالگی با ازدواج دوم پدرم و نقل مکان ما از شهریار به تهران مواجه شدم. وضع مالی پدرم خوب بود اما گرفتن زن دوم و تن به کار ندادن، کمکم اوضاعش را به هم ریخت.
هر کس هر قدر که سرمایه داشته باشد، حتما باید کار کند تا اگر سرمایهاش را افزایش نمیدهد، کاهش هم ندهد. پدر من آنطور که یادم میآید، زیاد کار نمیکرد و این باعث شده بود که سرمایهاش پایین بیاید. یادم هست برادرم در کلاس پنجم تجدید شده بود. او صدایش را در نیاورد، من فهمیدم و نزدیکای شهریور با او آنقدر کار کردم تا قبول شد. البته من فقط دو سال از او بزرگتر بودم. معمولا آدمها به فکر خود و حل مسائل خودشان هستند اما من اینطور نبودم و به اطرافیانم هم فکر میکردم.
اسم کوچه کودکیام، هنوز هم هاشمی است
سیزده چهارده سالم بود که یک آگهی دیدم وجذب آن شدم. آموزشگاه اقتصاد ایران در میدان فردوسی، به مناسبت تاسیساش اعلام کرده بود که دفترداری، حسابداری، منشیگری و تایپ فارسی لاتین را رایگان درس میدهد. این اطلاعیه بهانهای شد که من به آنجا بروم و این دورهها را ببینم. البته در یادگیری آن دورهها زیاد موفق نبودم ولی با این حال گواهینامهاش را گرفتم. این دورانی بود که پدر کم کم داشت موقعیتاش ضعیف میشد و شرایط سختی برای خانواده به وجود میآمد.
در درسهای روانشناسی صحبت میشود که آدم خوب است که برای کار و زندگیش برنامه داشته باشد ولی من در آن مقطع ننشستم فکر کنم و برنامه بریزم که به سر کار بروم و خانواده را به شرایط قبل برگردانم و یا در حد خودم تلاش کنم. البته من همیشه قبل از آنکه برنامهریزی کنم، عمل میکردم. یعنی فکرش را نمیکنم و حرفش را نمیزنم، خیلی زود عمل میکنم و همیشه سعی کردهام که هر لحظهام برای پیشبرد زندگی مفید باشد.
هر چند که آن دورهها چندان موفق نبود اما باعث شد من فکر کنم، مقداری توانمندی برای کار کردن دارم و میتوانم سرکار بروم. کلاس هفتم هشتم را خوانده بودم و در خانه هم خوب کار میکردم. زنبیل را به دستم میگرفتم و تا مسافت خیلی دوری میرفتم تا کالاهای مصرفی روزانه خانواده را، ارزانتر تهیه کنم. یکی از این سالها، زمستان سختی داشتیم. من ده یازده سالم بود. در خانه نفت نداشتیم و من رفته بودم دنبال نفت.
الان چون گاز هست و همه از گرمکنندههای خوب استفاده میکنند، شهر وزمین مثل آن موقع سرد نیست. آن زمان زمستانها خیلی سردتر از الان بود. پیت نفت را به دستم گرفته بودم و دنبال نفت بودم. رفتم به شعبه دیدم بسته است، یک شعبه دیگر رفتم نفت نداشت و خلاصه نفت پیدا نمیکردم. ساعت نه شب وهوا خیلی سرد بود. لپها و دستهایم یخ کرده بود.
آقایی مرا دید و به من گفت دخترجان، این موقع شب چه میخواهی؟ گفتم آمدم دنبال نفت. گفت بیا برویم من به شما نفت بدهم، رفتم در خانهشان ایستادم، بشکه نفتشان دم در بود. آن آقا پیت نفت مرا پر کرد و گفت دخترم اگر کسی به تو گفت بیا برویم چیزی به تو بدهم نرو. خطرناک است. حالا هم بدو برو خانهتان.
ما آن موقع در خیابان بهبهانی، بین باغچه بیدی و سرآسیاب دولاب مینشستیم. بلافاصله بعد از چهارصد دستگاه، دست راست که بروید میخورید به باغچهبیدی و باغچهبیدی را که مستقیم پایین بروید، میرسید به سرآسیاب دولاب. پدر من آنجا ملکهای زیادی داشت و با اینکه الان اسمهای کوچههای آنجا همهاش عوض شده، هنوز اسم کوچهای که مغازهها و خانهی پدرم در آنجا قرار داشت، هاشمی است.
شکوه نمیتواند شکوه نداشته باشد
پدرم سواد نداشت اما میگفت برایش کتاب بخوانند. تفرشی بود و در یکی از روستای آنجا، اسم و رسمی داشت و باعث آبادانی آنجا و ساختن مسجد و حمام شده بود و پدربزرگ من هم یک سری سمتهای حکومتی داشت. خانوادهی ریشهداری بودند و برای همین بود که اسم مرا شکوهالسادات گذاشته بودند. اسم خیلی به انسان شخصیت و اعتماد به نفس میدهد و به احتمال زیاد ممکن است حتی روند زندگی آدمها را هم تغییر بدهد. کسی که اسمش شکوه است، نمیتواند شکوه نداشته باشد مخصوصا که اخر اسمش السادات باشد و من شکوه السادات هستم.
درس میخواندم و کار میکردم
نزدیک خانه ما یک نمایندگی ایران ناسیونال وجود داشت، که در سال 46 تاسیس شده بود. آقایی به نام محمدرضا کلانتری، آن موقع قطعات پیکان را تولید میکرد. من با درخواست از ایشان و کمکشان، در جایی مشغول به کار شدم. سال 49 بود. یادم هست روز اول مهر بغض کرده بودم وقتی میدیدم بچهها به مدرسه میروند و من باید سرکار بروم. رفتن من به سرکار، مقارن با روز اول مهر شده بود. نزدیک به دو ماه در تعمیرگاه شماره 18 ایران ناسیونال، در خیابان هفده شهریور شمالی فعلی کار کردم. هنوز شماره تلفن آنجا یادم هست: 754444 و 754400
از آنجا که بیرون آمدم فقط یک روز بیکار بودم. زنگ زدم به جایی وگفتم آیا شما «کاردکس من» میخواهید؟ کاردکس من کسی بود که موجودیهای لوازم یدکی را در برگههایی وارد و خروجیها را خارج میکرد. سه چهار سال هم در جای جدید کار کردم و همزمان با آن درس هم میخواندم. درس خواندن را خیلی دوست داشتم و اهل مطالعه بودم. برای پدرم کتاب میخوانم و در ازای خواندن قصههای هزار ویک شب و شاهنامه از او پول میگرفتم. خودم هم مطالعه را خیلی دوست داشتم. سعی میکردم کتاب، روزنامه و مجله تهیه کنم و بخوانم. شرایط مالی خانواده هم زیاد خوب نبود بنابر این از جاهایی که کتاب و مجله کهنه داشتند، با قیمت کمتر مجله تهیه میکردم.
کلاس هفتم بودم که دیدم پنج شش تا تجدید آوردهام و تکان خوردم. مگر میشد من تجدید آورده باشم؟ تجدیدهایم به این خاطر بود که مادرم میگفت باید همهی کارها را انجام بدهم و بعد کتاب یا درس بخوانم. خانواده ما هم خانواده شلوغی شده بود. دو زن پدرم با هم زندگی میکردند و مدام با هم درگیری داشتند. بعدتر پدرم صلاح دید که آنها را از هم جدا کند.
زن پدرم بیماریهایی گرفت که دکتر گفت او باید در هوای پاک باشد، بنابراین پدرم او را به روستای رستگان در تفرش برد. داشتم میگفتم که دیدم چند تا تجدید آوردم. تکانی خوردم، حواسم را جمع کردم تا هم کارهای مادر را خوب انجام بدهم و هم درس بخوانم. تصور مادرم از بچه، به خصوص دختر این بود که باید فقط کارهای خانه را انجام بدهد و خیلی درگیر درس خواندن او نبود.
ماجرای ازدواج من
روزها کار میکردم و شبها درس میخواندم .در کلاس دهم همان بلای کلاس هفتم به سرم آمد و بعد دوباره به خودم آمدم و تا دیپلم همهی درسها، به خصوص درسهای ریاضیام نمرههای بالا بود. در سال 54 در همان محیط کارم با آقای آشنا شدم و ازدواج کردم. ماجرای ازدواج ما هم طولانی است. ایشان قبل از آن ازدواج کرده و دو بچه داشت. به سفارش پدرم، قرار بود من آن بچهها را قبول نکنم اما در یک مقطع دیدم لازم است و قبول کردم. دو بچه پدربچههایم داشت و چهار بچه هم خودم به دنیا آوردم. در همین شرایط هم هر سال در دانشگاه شرکت میکردم، وقبول هم میشدم اما خانواده موافقت نمیکردند. زندگی ادامه داشت تا سال هفتادو سه که مقطع دیگری از زندگیم شروع شد.
چگونه مربی ورزش شدم؟
هر روز در پارک شقایق، در منطقه هشت، به ورزش صبحگاهی میرفتم. یک سلسله اتفاقات پیش آمد که باعث شد مربی آنها شوم. از بعد از ازدواجم تا سال 72، کارم بچه و خانهداری بود چون پدر بچههایم معتقد بود من اگر درس بخوانم و خانم دکتر شوم دیگر کنار او نمیمانم، در حالی که من چنین آدمی نبودم. همان موقع هم من دیپلمه بودم و ایشان پنج شش کلاس سواد داشت. این تحصیلات دو برابر میتوانست مسئلهساز باشد، اما مسئلهساز نشده بود.
من چون بچههای دیگر پدرم از زن دومش و وضعیت خانوادهام را دیده بودم، میخواستم دو بچه پدر بچههایم حس نکنند، من زن بابایشان هستم. سعی میکردم با آنها هم رفتار خوبی داشته باشم و بین آنها و بچههای خودم فرق نمیگذاشتم. خلاصه آنکه شرایط خانواده و بچهداری نگذاشت من درس بخوانم و رسیدیم به سال 72.
داشتم میگفتم هر روز به ورزش صبحگاهی میرفتم. احساسم این بود که آن مربی حرکات درستی انجام نمیدهد اما نرفتم با او صحبت کنم. اتفاق عجیبی که خیلی وقتها در زندگیم میافتد این است که هر نکتهی مثبتی که راجع به خودم و یا دیگران فکر میکنم، اتفاق میافتد. همان موقع که داشتم فکر میکردم آن مربی حرکاتش درست نیست، هم زمان شد با زمانی که آن مربی ازدواج کرد و من شدم مربی آن جمع. برای آنکه خودم آن کار را درستتر و علمیتر انجام دهم، به کلاس مربیگری رفتم.
کلاسهای مربیگری دورههای سختی داشت. صد، صدو پنجاه نفر شرکت میکردند، از آنها تستهای دو میگرفتند و بیست سی نفر انتخاب میشدند. من آن موقع سه چهار بار زایمان کرده بودم ولی در ورودی این کلاسها موفق شدم و در مرحلهی بعدی جزو ده نفر قبولی بودم. وقتی که در کلاسهای توجیهی مربیگری قبول شدم، از خوشحالی بالا پریدم و یک بشکن زدم. شده بودم مربی پارک. یک حس خاص به من میگفت در زندگیم دارد اتفاقاتی میافتد.
شدم مربی و مسئول ورزش، شش بچه را هم بزرگ میکردم
دختر کوچکم به مدرسه نمونه مردمی میرفت. سال قبلش مدیر آنجا یکی از شاگردهای پارکم بود و من به جای دوازده هزار تومان، پنج هزار تومان شهریه داده بودم اما آن سال که میخواستم اسمش را آنجا بنویسم، مدیرش عوض شده بود. به مدیر جدید مدرسه گفتم میخواهم اسم دخترم را بنویسم. گفت دوازده هزار تومان فیش مینویسم پرداخت کنید. گفتم قبلا پنج هزار تومان دادهام. کمتر بنویسید.
گفت چکاره هستی؟ گفتم مربی ورزش پارک. گفت میآیی مربی ورزش ما بشوی؟ گفتم اگر بشود بله. گفت بیا بنویسم برو آموزش و پرورش گزینش شو. رفتم در آموزش و پرورش گزینش و پذیرفته شدم. بعد از آن مربیگری درجه سه را دیدم و برای کارورزی، به تربیت بدنی شمال شرق که مسئولش خانم صدیقه بدری بود رفتم. به ایشان گفتم میخواهم برای کارورزی به اینجا بیایم. سرش را بلند کرد و گفت: میآیی اینجا مربی ورزش صبحگاهی شوی؟ گفتم اگر بتوانم بله. آنجا هم مربی ورزش صبحگاهی شدم. من جزو اولین کسانی بودم که ورزش صبحگاهی و طبیعت گردی را در باشگاه رسالت باب کردم.
هم زمان با اینکه مربی صبحگاهی بودم، برای شاگردانم که در فصول تابستان به صد نفر هم میرسیدند، گردش طبیعت گذاشته بودم و آنها را با هزینه کم به کوه و پارکها و جاهای دیدنی، مثل موزهها و سفرهای یک روزه شمال و غار علیصدر و این جور جاها میبردم. اول حق الزحمهای بودم و کم کم آموزش و پرورش مرا به صورت قرارداد پیمانی استخدام کرد. در سه مدرسه درس میدادم و همان موقع، با اینکه موظف نبودم، مسئول انجمن کوهنوردی تربیت بدنی منطقه هشت و بعد مسئول ورزش بسیج ناحیه شمال شدم. مسئولیتهای دیگر هم داشتم و شش بچه را هم بزرگ میکردم.
سوسکها ساختمان را گرفته بودند
من اصولا زن بی نظمی نبودم که زندگیام را کثیف اداره کنم اما ساختمان ما یک ساختمان قدیمی در حوالی نارمک بود که سوسک زیادی داشت. این ساختمان همجوار یک حمام عمومی و رودخانه بود و سوسکها آن را گرفته بودند. مانده بودیم چکار کنیم که این سوسکها از بین بروند. اعضای خانواده با هم فکر میکردیم و با همسایهها بررسی میکردیم، اما نمیشد. کتابها را بررسی میکردیم و از سوسک کشهای مختلف استفاده میکردیم اما مشکل حل نمیشد.
موفقیتم، پاداش خداوند به ذات من است
به نظرم عوامل خبلی زیادی در موفقیت آدمها تاثیر میگذارد. این نیست که بگوییم، اگر یک نفر خلاق و مبتکر باشد، حتما موفق میشود. خلاقیت هم مسئله خیلی مهمی است اما تنها عامل نیست و عوامل مهمی در این مسئله دخیل هستند. یکی از این عوامل روانی و انسانی آن است که آدمها خالص باشند. وقتی آدمها روح خود را درگیر دروغ، سخن چینی، خیانت، بدجنسی، بدذاتی، غیبت و ... نکنند و درونشان خالص باشد، خداوند به آنها پاداشهایی میدهد و آنها را به راههای خوبی راهنمایی میکند.
من از وقتی که بچه بودم، برای خانوادهام و برای همه خیرخواه بودم. برای پدرم کتاب میخواندم، به مادرم کمک میکردم، مواظب خواهر و برادرانم بودم و همیشه مفید بودم. یک دخترخاله دارم که شوهرش روی او بنزین ریخته و آتشش زده بود. او میگفت تو تنها کسی بودی که مرا به خانهات میپذیرفتی و حمامم میکردی. نمیخواهم بگویم من بهترین مادر بودم اما برای بچههای همسرم هم زن بابا نبودم. بزرگشان کردم و مواظبشان بودم.
پدر بچههایم مکانیک بود و در تعمیرگاه کار میکرد، مادرش و خانوادهاش که بیماری داشتند و میآمدند، من آنها را به دکتر میبردم. در خانه من همیشه باز بود و به نظرم تمام این عوامل جمع شد و خداوند یک پاداش خوب به من داد.
من به صورت اتفاق به فرمول سوسککش رسیدم چون خداوند میخواست آن پاداش را که گفتم به من بدهد.
مثل افسانه آن دخترک که زن بابایش او را میفرستد لب چاه آب بیاورد و او میافتد توی چاه و آنجا یک پیرزن میبیند که خانه و زندگی دارد، به پیرزن کمک میکند و خانهاش را آب و جارو و تر و تمیز میکند و وقتی که از چاه بیرون میآید، ماه پیشونی میشود. خدا پاداش ذاتم را داد.
فرمولم را اتفاقی و با آزمون و خطا پیدا کردم
اول دنبال مادهای بودم که سوسکهای خانهی خودمان از بین برود. از هرچه که استفاده میکردیم، سوسکها از بین نمیرفتند. ساکنان ساختمان ما از لحاظ مالی قوی نبودند با این حال حاضر شدیم کل ساختمان را یکی دوبار سم پاشی کنیم. ساختمان یکی دو روز بوی گند سم میداد ولی بعد از این یکی دو روز، باز سر وکله سوسکها پیدا میشد. توی ذهنم بود که باید کاری انجام دهم و به صورت اتفاقی و با آزمون و خطا به ترکیبی رسیدم که سوسکها را نابود میکرد. نه، بهتر است بگویم ترکیب من سوسکها را امحا میکرد.
ادیسون هم اتفاقی لامپ را ساخت
خیلی از کارهایی که بشر انجام داده از سر اتفاق است. بشر به صورت اتفاقی آتش را کشف کرد، ادیسون از سر اتفاق لامپ را ساخت. آن جور که من شنیدهام، مادرش میخواست در شب زایمان کند و نور نبود، او چراغهای گردسوز را جلوی آینه جمع کرد و دید که نور چقدر تشدید شده است، بنابراین فکر کرد کاری کند که نور را متمرکز کند و بتاباند و به این ترتیب لامپ را ساخت. خیلی از اختراعات و اکتشافات به دلیل نیاز بشر به وجود آمده است.
من هم از سر نیاز به فرمول خمیر سوسک رسیدم. شکل رسیدن به فرمول هم جالب بود. وقتی قورمهسبزی درست میکنید، یک نفر در آن آب غوره میریزد، یکی آبلیمو، یکی اسفناج هم استفاده میکند و هرکس مطابق با ذائقه و سلیقهاش این قورمه سبزی را درست میکند. یک نفر هم هست که میگوید چطور میشود از همه اینها استفاده کنم. او تن نمیدهد به اینکه کاری را که همه انجام دادهاند، انجام بدهد. اگر کسی تن به مزه معمول و متداول قورمهسبزی تن ندهد، به قورمهسبزی خیلی خوشمزهتری میرسد.
تقاضا زیاد شد، دیدم باید سفارش بگیرم و تولید کنم
وقتی آن ماده را درست کردم و دیدم سوسکهای خانهام از بین رفت، نگفتم این خمیر مال خودم باشد. مدام این خمیر را میساختم و به در و همسایه میدادم. به شاگردان کلاس صبحگاهی و معلمهای مدرسهای که کار میکردم هم دادم. هر کس میگفت خانهام سوسک دارد، میگفتم من یک ماده درست کردم که سوسکها را از بین میبرد. یک شب در خانهمان صحبت شد، پدر بچهها گفت میتوانید با بچههای تیم کوهنوردی جمع شوید و این را در قوطی بریزید و بفروشید اما من همینطور درست میکردم و به متقاضیان میدادم. تا اینکه تقاضا آنقدر زیاد شد که من به این نتیجه رسیدم که باید سفارش بگیرم و تولید کنم.
دربه در به دنبال ثبت اختراع
وقتی دیدم باید سفارش بگیرم و تولید کنم، پیش یکی از اقوامم رفتم و ماجرا را گفتم. میدانستم باید از چیزی که وجود ندارد محفاظت کنم، به همین خاطر پیش ایشان رفتم. ایشان گفت اگر چنین چیزی باشد تو باید این اختراعت را ثبت کنی. بلافاصله به همراه ایشان، پیاده از خیابان حافظ به خیابان پارک شهر رفتیم که آن موقع اداره مالکیتهای صنعتی در آنجا قرار داشت.
حدود سال 76 و77 بود. او یک برگه گرفت و گفت تو باید فرمولاسیون اختراع خودت را در این برگه بنویسی، منتها باید طوری بنویسی که کسی چیزی نفهمد. خلاصه آنکه راه افتادم به دنبال تاییدیه گرفتن از مراجع قانونی. سرغ اداره کل نظارت بر مواد آشامیدنی و بهداشتی را گرفتم اما آنجا کسی به حرفم گوش نمیداد. یک نیروی غیبی به من گفت چرا به سراغ سازمان پژوهشها نمیروی. آنهایی که روحشان درگیر بدیها و پلیدیهاست، این نیروهای غیبی را باور ندارند اما من باور دارم.
به نیروی درونم گوش کردم. قبلا صبحها که برای ورزش به پارک میرفتم، آقای امام جمعه از برنامهی صبح بخیر ایران به آن پارک میآمد و گزارش میگرفت. یک بار با من مصاحبه کرد و من راجع به از این شاخه به آن شاخه پریدن و همه کاره و هیچ کاره بودن حرف زده بودم. آن موقع منظورم پدر بچه هایم بود که فکر خوبی داشت اما نمی توانست فکر و ایده ی خودش را به درآمدزایی برساند. آنجا من گفته بودم چقدر خوب است که سازمان پژوهشها به این جور افراد کمک کند.
تا یک نفر گفت سازمان پژوهشها، گفتم کجاست؟ گفت، سر فرصت. من پنج طبقه را دویدم و پایین آمدم و به سازمان پژوهشها رفتم. آنها این ماده را به پژوهشکده صنعت نفت دادند و یکی دو سال طول کشید تا توانستم تاییدیه گرفتم، گواهی نوآوری از سازمان پژوهشهای علمی و صنعتی و گواهی غیر سمی بودن را. در آن گواهی نوشته شده بود «این خمیر بدون استفاده از سموم ساخته شده و برای انسان هم هیچ مسمومیتی ندارد.». من موفق شده بودم این خمیر را ثبت اختراع کنم. البته آن موقع اداره مالکیتهای صنعتی خیلی درهم برهم بود و بعد از من، کارمند خود من هم رفت و به اسم پماد سوسککش آن را ثبت کرد.
از همان اول گفتم امحا
مربیگری و معلمی میکردم، خمیر سوسککش را هم میساختم و میفروختم. هر قوطی ششصد تومان. از همان اول اسمش را امحا ثبت کرده بودم چون یک بار استفاده از این خمیر باعث میشود که سوسک محو شود و حتی جنازهاش هم توی محیط نیافتد. این از مزیتهای آن است چون از جنازه سوسک پروتئین مضری آزاد میشود. سوسکها وقتی خمیر ما را میخورند یک حالت تشنگی به آنها دست میدهد و میروند توی راهآبها از بین میروند.
اسم امحا یک اسم با مسما و خوب بود. البته آن را با راهنمایی پسرعمویم انتخاب کردم. موقعی که رفتم در شرکت گرافیک پرند در میدان فردوسی تا آقای احمد پوری لوگوی آن را طراحی کند، به پسرعمویم گفتم میخواهم این اسم را طراحی کنم. گفت طراحی نمیخواهد، یک سوسک بکش و روی آن ضربدر بزن و بنویس امحا و بده ثبتش کنند. گفتم نه. وقتی رفتم طراحی کنم، به آقایی که آن را طراحی میکردگفتم: این لوگو را خیلی خوب طراحی کن، چون این اسم یک روزی اسم خیلی مهمی در ایران میشود.
تولید در لگن رویین
در خانه یک لگن داشتم که جنس آن از روی بود و توی آن لباس هشت نفر را میشستم و با همهی این کارها و مسئولیتها که داشتم در همین لگن خمیر امحا درست میکردم و توی تیوپهای آکواریم میریختم و با دمباریک ته آن را میبستم و توی پلاستیکهای که از پلههای نوروزخان میخریدم، میریختم. بروشورهایی هم درست میکردیم و کنار این خمیرها میگذاشتیم. البته آن موقع دیگر در خانواده هم به من کمک میشد و آنها هم در پیشرفت ما تاثیر داشتند. من نمیخواهم بیانصاف باشم و بگویم همه کارها را خودم میکردم. همه به من کمک میکردند اما آن جایزه به من داده شده بود.
وام گرفتم
آن موقع سازمان پژوهشها به کسانی که این گواهینامه را میگرفتند وام میداد. صندوق توسعه تکنولوژی به مخترعین، مبتکرین و مکتشفین وام میداد و من هم این وام را گرفتم. البته وامی که برای من بیستویک میلیون تصویب شده بود، شد چهار میلیون. یک وام دیگر گرفتم با عنوان« طرح اعطای کمکهای فنی و تکنولوژی» از وزارت صنایع که همیشه دعایشان میکنم. بدون بهره و بدون هیچ اذیت و آزاری این وام را به من دادند و من با قسط اول این وام توانستم در فیروزکوه سوله بخرم و کارم را گسترش بدهم.
پنجاه پنجاه شریک
علیرغم آنکه به من توصیه شده بود که شرکت نزنم، شرکت زدم و پدربچههایم را هم پنجاهپنجاه شریک کردم اما بعدا مشکلاتی به وجود آمد که بماند. نزدیک بود دوباره صفر شوم اما خدایی که جایزه را به من داده بود، دوباره به من کمک کرد. دوباره از پستوی دفترم شروع کردم و البته این دفعه پول داشتم. رفتم یک همزن خمیر نانوایی خریدم و آنجا شروع به کار کردم.
لطف خدا به من این بود که آن موقع که اسم را ثبت میکردم، این اسم را به نام شرکت نکرده بودم. وقتی که به وزارت بهداشت میرفتم که مجوز بگیرم نوشت: «حسب ارائه مدارک و محصول توسط شکوه السادات هاشمی، چون از سموم استفاده نشد، مشمول اخذ مجوزهای بهداشتی نیست.» در بحبوهه مشکلات ما، وزارت بهداشت گفته بود که باید پروانه ساخت بگیرید و معلوم شده بود که این سوسککش چقدر کارایی دارد.
ما توانسته بودیم سوسکهای همه جا را ریشهکن کنیم. دیده بودند کمکم داریم سوسک زندانها، ادارهها، ادارههای دولتی، بهزیستیها که نمیتوانستند معلولان را تکان بدهند و همینطور زندانها را ریشهکن میکنیم، بنابراین گفتند باید مجوز بگیرید و مجوز را به کسی میدادند که اسم فرمول به نام او بود، یعنی شکوه السادات. در آذر سال 81 یک شرکت تازه به نام «توره شیمی پارس» را تاسیس کردم و دوباره بلند شدم.
الان حدود پنجاه نفر پرسنل دارم. اول در ناحیه صنعتی حاجیآباد بودم و بعد در شهرک صنعتی ایوانکی یک کارخانه را خریدم و الان آنجا کار میکنم. کارخانه خوبی است. همه چیز را هم خوب و مکانیزه کردم.
بلاخره به دانشگاه هم رفتم
بلاخره به آرزویم که درس خواندن بود، رسیدم. در رشته اقتصاد صنعتی درس خواندم و با معدل هفده و نیم قبول شدم. الان پیگیر هستم که در کارشناسی ارشد درس بخوانم. پارسال شرکت کردم، وقت نکرده بودم درس بخوانم، در چهار درس منفی زده بودم. امسال فقط در درس آمار منفی زدم. اما بالاخره قبول میشوم.
سوسکها دعایم نمیکنند
اینکه محصولی را تولید میکنی که باعث میشود مشکل دیگران حل شود، لذت خوبی دارد، چون مردم بابت حل مشکلشان دعایت میکنند. مردم دعایم میکنند و سوسکها نه. یک بار در همان اوایل در بیمارستان آیتالله کاشانی کار کرده و سوسکهایش را ریشهکن کرده بودم. سینوزیت مزمن داشتم که باعث میشد بعضی وقتها صدایم بگیرد. مسئول وقت آنجا که الان اسمش یادم نیست گفت: سوسکها نفرینات کردهاند.
دنبال یک برند جدید هستم
از سال 87 دنبال یک کار محصولات غذایی هستم. در شهرک صنعتی عباسآباد کارخانه خریدم و در شرکت ریحان لیمو میخواهیم سالادهای آماده تولید کنیم. اسم برندش را هم ثبت کردم. دستگاههایی را از ایتالیا وارد کردم و به امید خدا همین روزها کارخانهاش راه میافتد.
حسب لطف بیکران خداوند، به ما واژه قشنگ کارآفرین اطلاق میشود. از سال 78 و 79 که بحث کارآفرینی مطرح شد، از طرف دانشگاه امیرکبیر دعوت شدم و به همراه دکتر احمدپور دالیانی عضو هیات موسس و هیات مدیره خانه کارآفرینان ایران هستم. خانه کارآفرینان ایران سایت خیلی فعالی دارد. از دانشگاهها و مدارس فنی و حرفهای و مدارس کارآفرینی شهرداری از ما دعوت میشود تا برای همه و به خصوص بانوان صحبت کنیم.
من عضو انجمن ملی زنان کارآفرین و عضو انجمن زنان مدیر کارآفرین هم هستم. ما در جشنواره کارآفرینی شیخبهایی در سال 84 کارآفرین برتر و در جشنواره کارآفرینی وزارت کار و امور اجتماعی هم کارآفرین برتر استانی شدیم. در جشنواره ملی نوآوری و شکوفایی منتخب بودیم و کارآفرین منتخب همایش زنان صاحب صنعت و حرف و منتخب چند همایش دیگر.
امیدواریم با کار جدیدمان هم یک تحول تازه را در صنعت غذا به وجود بیاوریم.
آخرين بروز رساني (جمعه ، 12 اسفند 1390 ، 01:20)