قسمت اول داستان" آپارتمان شما چه کاره است؟" نوشته مهندس علی زارعی که در هفته نامه کسب و کار منتشر می شود
مقالات و مصاحبه های مهندس علی زارعی (مدیرعامل) - مقالات مهندس زارعی در روزنامه کسب و کار |
خوانندگان محترم می توانند هر هفته داستان " آپارتمان شما چه کاره است؟" را در هفته نامه کسب و کار مطالعه نمایند همچنین آموزشهای کارآفرینی مهندس علی زارعی را در برنامه های تفکر خلاق بخش پاتوق خلاق از رادیو گفتگو و برنامه راهکار رادیو ایران و آموزشهای نخبه پروری را در برنامه مرزهای دانش رادیو گفتگو و برنامه موج دانش رادیو فارس بشنوید.همچنین میان برنامه کارآفرینی در خانواده روزهای شنبه تا سه شنبه از رادیو فارس برنامه سایبان مهر پخش می گردد
جهت خواندن قسمتهای دیگر داستان اینجا کلیک کنید
قسمت اول- این داستان هر هفته در صفحه 7 هفته نامه دنیای نوین کسب و کار انتشار می یابد- نویسنده:مهندس علی زارعی
بارش اولین برف در نیمه آذر ، نوید زمستان سردی را می داد.چشمان خسته پروین بی اختیار بسته شدند و با صدای راننده اتوبوس که گفت " خانم اینجا آخر خط ، زود باش پیاده شو" خواب پروین هم شکسته شد.هوا تاریک شده بود و آخرین اتوبوس هم رفته بود.حالا پروین مجبور بود دو ایستگاه را پیاده برگرده.شدت بارش برف هر لحظه بیشتر می شد و دندانهای پروین از سرما به هم چسبیده بودند.نمی دونست خوشحال باشه یا ناراحت؟امروز بعد از هفته ها جستجو یک شرکت خدماتی با درخواست پروین برای تمیزکاری منازل موافقت کرده بود.از طرفی امروز هم نتونسته بود قولی که به مرجان و ماهان داده بود را انجام بده و برای بچه هاش کفش نو بخره.تصاویر زیادی توی مغز پروین می چرخیدند،چهره معصوم کودکانش ، پدر مریضش ،افراد مختلفی که در روزهای اخیر برای تقاضای کار به آنها مراجعه کرده بود و ... قطره های اشک صورت زن را گرم کردند.بی اختیار گریه می کرد و به سوی خانه گام برمی داشت.از وقتی که شوهرش فوت کرده بود همه هزینه های زندگی روی دوش پدر بازنشسته اش بود که این حقوق حتی هم نمی تونست نیازهای اولیه زندگی پروین و بچه ها را تامین بکنه چه برسه به هزینه های تحصیل و پوشاک و ... هزینه داروهای پدرش هم که روز به روز بیشتر می شدند و فشار بیشتری را به خانواده وارد می کرد ولی پروین امیدوار بود با تمیزکاری منازل بتونه حداقل هزینه تحصیل بچه هایش را تامین بکنه.با همین افکار خودش را پشت درب منزل دید ،کیفش را باز کرد و به سرعت کلیدش را پیدا کرد و وارد خونه شد.مرجان و ماهان با شنیدن صدای در خانه فریاد زنان به سمت در دویدند و مادرشان را بغل کردند.صدای نالان پیرمرد هم به گوش می رسید
_اومدی دخترم؟
_آره بابا
_ داروهای منرا گرفتی؟
_آره بابا گرفتم
_پولش چقدر شد؟
_ پنجاه و سه هزار تومان
_ وای!چه خبر؟ چندرغاز حقوق می دند اونوقت هر روز قیمتها بالا می ره! ماه قبل چهل و هفت تومان بود و پارسال همین وقت سی و یک هزار تومان ، ببین هر ماه که می خری می نویسم
پیرمرد شروع کرد به شکایت از زمین و زمان که صدای پروین حرفهاش را قطع کرد
_بابا کار پیدا کردم!
_ آفرین دخترم ، الحق که دختر خودمی! حالا چه کاری هست؟حقوقش چقدره؟
_ می خوام برم تمیزکاری ، یک شرکتی طرف میدون رسالته که هر کسی بخواد خونش را تمییز کنه زنگ می زنه اونجا و اونها قبول کردند منرا برای کار بفرستند
_ چی ؟ چی گفتی؟ تو چکار می خوای بکنی؟ تو غلط می کنی!درسته که بی پولیم اما من ...
_ بابا من می خوام کار کنم . جرم که نیست!
_ اینهمه کار، برو یک کاری پیدا کن که چند روز دیگه مردم هزار تا حرف برات در نیارند
_ بابا هر کاری کنم نمی شه جلوی حرف مردم را گرفت ، دیگه به حرف کسی توجهی ندارم ، من باید درآمد داشته باشم.این کاری که توانایی انجامش را دارم.هر کاری رفتم یا تحصیلات و مهارت نیاز داشتند و یا توقعات بی جا از آدم داشتند ولی اینجا اینطوری نبود
_ غلط می کنند توقعات بی جا دارند! مگه خودشون خواهر و ...
_ بابا بس کن ، گفتم اینجا فرق داره ، اولا مدیر شرکتش خانم بود و همه کارمنداش هم خانم بودند دوما من کلی باهاشون شرط کردم
_اصلا ما که الان زندگیمون می گذره،درسته حقوق بازنشستگی کمه ولی یک لقمه نون و ماست که می تونیم بخوریم . تازه من از آقای خسروی پرسیدم وقتی من مردم تکلیف حقوقم چی می شه؟ گفت حقوقم را به تو می دهند و بهتره تو هم بمونی توی خونه و بالای سر بچه هات باشی
_ بابا جون هزینه تحصیل بچه ها زیاد شده ، کتاب و دفتر می خواند ، لباس می خواند، الان یک ماهه می خوام براشون کفش بخرم نتونستم.هر شب دارم جلوی کفشهای ماهان را می دوزم
پیرمرد باز هم شروع کرد به شکایت ولی پروین تصمیم خودش را گرفته بود.دیگه به غرغرهای پدرش عادت داشت.بعد از اینکه شام را خوردند مرجان و ماهان که دوقلو و هر دو کلاس چهارم دبستان بودند کنار مادرشون اومدند و پروین بچه هاش را در آغوش گرفت . ناگهان ماهان گفت:
_مامان ما چرا فقیریم؟
_ ما فقیر نیستیم عزیزم ، چون باباجون مریض شده مجبوریم دارو بخریم وقتی باباجون خوب شد دیگه مجبور نیستیم دارو بخریم و ...
_ اما احسان هر روز دوهزار تومان می یاره مدرسه ، می گه پول تو جیبی و باهاش خوراکی می خره ، پس چرا من پول تو جیبی ندارم؟
مرجان گفت:
_آره مامان ، بچه های کلاس ما هم پول تو جیبی دارند.فاطمه ، رویا ،یاسمن ، تازه امروز یاسمن نصف کیکش را به من داد
_ مگه من برات لقمه نگذاشته بودم؟
_ اون که تو گذوشته بودی مال زنگ اول بود، تازه هر روز برای من لقمه نون و پنیر می گذاری خوب منم دلم چیزهای دیگه می خواد،بچه ها از این آبمیوه ها که نی داره می یارند و با کیک می خورند
ماهان گفت:
_پس دیدی ما فقیریم ، امروز خانممون گفت " فقیر یعنی کسی که پول نداره که چیزی بخره " بعد آرمین گفت مثل ماهان که هیچوقت پول نداره چیزی بخره و همه بچه ها خندیدند
این حرف مانند پتک بر سر پروین فرود آمد.سریع کیفش را برداشت و کمی زیر و رو کرد و یک هزار تومانی چروک شده پیدا کرد و به ماهان داد و گفت بیا عزیزم فردا تو هم کیک بخر
مرجان گفت:
_مامان ، پس من چی؟
_ به تو هم پول تو جیبی می دم عزیزم، صبر کن فردا می خوام برم سر کار و پول که گرفتم به تو هم پول تو جیبی ات را می دم
_ من فردا نمی خوام ، اصلا دیگه نمی خوام
مرجان قهر کرد و گریه کنان به سمت رختخوابش دوید.پروین از ماهان خواهش کرد که به پیش خواهرش بره و بگه فردا با این پول دو عدد کیک می خرند و هر دو می خورند.اون شب پروین ساعتها بیدار بود و فکر می کرد. با خودش گفت : از ما که گذشت ولی من باید کاری کنم که بچه هام موفق بشوند.راستی چرا ما فقیریم؟من که پدرم سی سال زحمت کشید و صبح تا شب توی اداره پست کار می کرد،من که یادمه هر روز صد تا نامه را به خونه های مردم می برد و عصر خسته و کوفته به خونه می اومد ولی حتی نتونست برای ما یک ماشین معمولی بخره! شوهر خدا بیامرزم هم که دو شیفته کار می کرد ولی آخرش نه تنها چیزی به دست نیاورد بلکه سکته کرد و فوت کرد!اینهمه ماشین مدل بالا ، اینهمه آدم پولدار !تفاوت اون آدمها با ما چی؟ ما کار می کنیم و اونها هم کار می کنند، پس چرا ما نمی تونیم و اونها می تونند! نه اینطوری نمی شه، شاید ما بلد نیستیم کار کنیم و یا شایدم شغلهایی که انتخاب می کنیم مناسب نیستند!
پروین همینطور با خودش صحبت می کرد که ناگهان فکری به ذهنش رسید " امروز توی شرکت گفتند مشتریان ما معمولا آدمهای پولداری هستند،من باید راز پولداری اونها را بفهمم!من می تونم از شغلشون سر در بیارم و طوری برنامه ریزی کنم که مرجان و ماهان در آینده یک شغل خوب داشته باشند.آره،این یک فرصت خوبی برای بچه های من ، اگه پدر من فهمیده بود چه شغلی پولسازه و به من گفته بود و گذاشته بود من برم دانشگاه و بعد هم وارد اون شغل بشوم دیگه الان وضعیت من این نبود که مجبور بشوم برای کار به خونه های مردم بروم.اگه من امروز این راز را نفهمم بچه هام هم بدبخت می شن"
پروین اون شب با خودش عهد کرد که راز موفقیت آدمهای پولدار را کشف کنه و بفهمه پردرآمدترین و بهترین شغلها کدومند؟
ادامه دارد....
مهندس علی زارعی
جهت خواندن قسمتهای دیگر داستان اینجا کلیک کنید
جهت بزرگنمایی تصویر روی آن کلیک کنید
این داستان هر هفته در صفحه 7 هفته نامه دنیای نوین کسب و کار انتشار می یابد- نویسنده:مهندس علی زارعی
آخرين بروز رساني (دوشنبه ، 11 دی 1391 ، 23:36)